، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

ardeshir pesare gol e man va babash

اومدن به ايران

پسرم تو امريكا دكتر اجازه داد كه پرواز كنم و بيام ايران . اين اولين سفرم بود با تو ، خلاصه رفتيم فرودگاه و واسه زن هاي حامله ويلچر ميارن كه راحت باشن، كلاس پروازيمون مثل هميشه بيزينس كلاس بود و من كل راه دراز كشيدم و خوابيدم و از خدا خواستم نگه دار تو باشه وقتي وارد ايران شدم خيلي خوشحال شدم ، قرار بود بريم خونه خودمون ولي بابا امير گفت بياين اينجا، خلاصه رفتيم خونه بابا امير و مامان سيما ، ، پسرم من ويار شديد داشتم و حالم خيلي بد بود تقريبا پنج كيلو كم كرده بودم ، مامان سيما تا منو ديد گفت كه لاغر شدم اما خوب حاملگيه ديگه اشكال نداره خلاصه رفتيم استراحت كرديم و خوابيديم ' صبح كه پاشديم بابايي گفت پاشو بريم سونوگرافي تا خيالمون راحت بشه ...
27 خرداد 1392

قلب كوچولوت

عزيز دلم از روزي ميخوام بهت بگم كه واسه اولين بار رفتيم سونوگرافي و قلب كوچولوتو ديدم بابات واسم از بهترين جا و بهترين دكتر و بيمارستاني كه تو ميامي بود وقت گرفته بود ، رفتيم پيش دكتر و گفت كه بعد دو هفته برين براي سونوگرافي ' ولي من انقدر هيجان داشتم كه بابات زودتر وقت گرفت . ساعت ٢ ظهر وقت داشتيم بابات اومد دنبالمو رفتيم رسيديم به بيمارستان و رفتيم تو اتاق خانوم دكتر براي سونوگرافي ' دكتر قلب كوچولوتو نشونمون داد ' قدر يه لوبيا بودي و قلبت يه نقطه سفيد اون وسط ميزد پسرم ' خيلي لحظه خوبي بود ، اما صداي قلبتو واسمون پخش نكرد اخه هنوز خيلي كوچولو بودي پسرم ، قلبت ١٧٤ تا ميزد . بعدش خانوم دكتر سي دي شم بهمون داد تا بعدا نشونت بديم، ...
24 خرداد 1392

اولين روز اومدنت تو زندگي من و بابا

خوب بزار واست از اولين روز بگم، از خواب پاشدم و بعد تست فهميدم كه تو اومدي تو دل ماماني ، داد زدم و باباتو صدا كردم اونم كلي بغلم كرد و بوسم كرد . بعد باهم ديگه رفتيم دفتر كار بابات امريكا بوديم . به بابات گفتم فعلا به كسي نگيا !! اما مگه طاقت داشت؟ تا استلا رو ديد بهش گفت ، استلا كارمند باباته، خلاصه زنگ زدم به مامان سيما ، خاله شهره اونجا بود و ديانا دختر خالت هم داشت بازي ميكرد به مامان سيما گفتم مامان ديگه ديانا تنها نيست و واسش هوو اومده !! مامان سيما گفت چطور ؟؟ گفتم اخه من حامله ام ! مامان سيما كلي ذوق كرد و دوتايي گريمون گرفته بود از خوشحالي ، خيلي لحظه خوبي بود پسرم ' البته ما اون موقع نميدونستيم پسري يا دختر ' خلاصه بابات زنگ زد ...
24 خرداد 1392

پسر گلم

سلام اردشير من عزيز دلم خيلي وقت بود كه ميخواستم وبلاگتو واست درست كنم پسر نازم اما حالا ديگه ساختمش پسرم من و بابايي خيلي دوست داريم حالا شروع ميكنم و واست از خاطرات اولين روزاي بودنت ميگم قربونت بشه ماماني
23 خرداد 1392
1